از ابتدای نظام گرفتن دانش بشری، یکی از موضوعاتی که فرضیه های زیادی در مورد آن ابراز شده است، ماهیت بینایی بوده است. فیلسوفان طبیعی دان در دوره پیش از بقراط تصور میکردند اشعه ای از چشم ساتع میشود و بینایی، ماحصل اطلاعاتی است که این اشعه پس از برخورد به اشیاء و بازگشت به چشم از محیط جمع آوری میکند. این اطلاعات سپس از طریق یک لوله تو خالی از چشم به مغز میرسد. این نظریه البته با تغییرات متعدد و جزئی تا ابتدای قرن ۱۷ نظریه غالب بود و در چشم پزشکی بالینی نیز مورد استفاده بود.
اصلاحاتی که روی این نظریه انجام شد بسیار اندک بود. افلاطون معتقد بود علاوه بر “ماده بینایی” که از چشم ساتع میشود یک نوع اشعه نیز از اجسام منتشر میگردد که در ترکیب با اشعه چشم، باعث دیدن میشود. دانشمندان علم تشریح در دوره اسکندر و جانشینان او، جایگاه بینایی را عدسی چشم میدانستند. گالن (Galen) این نظریه را تأیید کرد و آن را گسترش داد. او تصور میکرد شبکیه سطح پشتی عدسی را پوشانده است و به عنوان یک آینه عمل میکند. تصویر اشیاء هم پس از منعکس شدن در آن، از طریق عصب بینایی به چشم میرسد.
یکی از نظریه های اصلی مخالف این نظریه، مربوط به گروهی از دانشمندان بود که اتمیست خوانده میشدند. آنان اعتقاد داشتند بینایی نتیجه کنده شدن دائمی ذرات بسیار کوچکی از همه اشیاء است که به هر طرف پراکنده و منتشر میشوند و از جمله به چشم هم میرسند. ارسطو معتقد بود که بینایی بواسطه تأثیری است که اشیاء روی چشم میگذارند و نه اشعهای که چشم به اشیاء میتاباند. البته قابل توجه است که در تمام طول این قرنها، کشف ماهیت بینایی براساس تفکر و نظریه پردازی استوار بود و هیچ تلاشی در جهت مشاهده دقیق تجربی صورت نمیپذیرفت.
Ptolemy که یکی از دانشمندان تمدن اسکندریان بود رساله ای درباره نور نگاشت. او در این کتاب بر اساس نظریه غالب آن دوران، ذکر کرده است که اشیاء بوسیله نوری که از چشم ساتع میشود، دیده میشوند. طبق نظر او، فاصله و مکانیابی چشم بر اساس طول این اشعه ی تابیده شده، تخمین زده میشود و درک اندازه جسم نیز بستگی به زاویه تشعشعاتی دارد که به دو سر آن جسم تابیده میشوند. البته او دید دو چشمی و دوبینی را نیز تشخیص داده بود و حتی دوبینی را در حد انواع آن یعنی متقاطع و غیرمتقاطع تشریح کرده بود.
ابن الهیثم (الحازن) پیشگام فیزیولوژی و اپتیک مدرن
گالن ماهیت روح بینایی را مادهای به نام Pneuma میدانست. طبق نظر او، این ماده که از مغز مشتق میشد، فضای جلوی عنبیه را پر میکرد، باعث گشاد شدن مردمک میشد و عدسی را احاطه میکرد. بر این اساس، نزدیک بینی نیز ناشی از ضعف این روح بینایی بود به این معنی که در این حالت، روح بینایی بعد از گذشتن از مردمک و ساتع شدن از چشم نمیتوانست به اشیاء دور برسد. یکی از نویسندگان قرن سوم (Aphrodosias) نیز چنین استدلال کرده بود که نوری که هنگام فشار انگشت بر چشم بسته، احساس میشود، ناشی از ملتهب شدن Pneuma در اثر فشار است. در دوران تمدن اسلامی، این نظریه به شدت مورد انتقاد قرار گرفت. رازی گفته است: “اما در مورد ماهیت بینایی، چشم ساتعکننده نور نیست” البته تا زمان الحازن (ابنالهیئم) در قرن ۱۱، هیچ جایگزیم درستی برای این نظریه پدید نیامد. احاطه او بر دانش هندسه و فیزیک، او را قادر ساخت تا تعدادی از مسائل حل نشده اپتیک را حل کند. او به طور ویژه بیان کرد که بینایی ناشی از نوری است که از اشیاء به چشم میرسد و نه اشعه ای که از چشم به سمت اشیاء ساتع میگردد. در واقع نه تنها شروع فیزیولوژی مدرن بلکه شروع اپتیک مدرن را میتوان از الحازن دانست. ادامه کارهای او در زمینه اپتیک در قرون وسطی توسط Robert Grossetest، Roger Bacon، John de peckam و Vittelo پیگیری شد.
نمونه از اولین اتاق های تاریک
Della Porta دانشمند اپتیک در قرون وسطی
پیشرفتهای بیشتری که در اپتیک به وقوع پیوست اثر کمی بر دانش فیزیولوژی چشم گذاشت. در واقع فاصله عمیقی که بین فیزیکدانان و چشم پزشکان قرون وسطی در اروپا وجود داشت بیشتر از آن بود که چشم پزشکان بتوانند از این پیشرفتها استفاده ای ببرند. در این دوران مارولیکوس، لئوناردو داوینچی، پلاتر (Plater) و پورتا (porta) به مفهوم اتاق تاریک پی بردند. توصیف پورتا از بینایی هم از لحاظ ایجاد یک دیدگاه و مفهوم جدید و هم از نظر زیر سؤال بردن فیزیولوژی غلط گالن بسیار ارزشمند است: “وقتی نور خورشید به اجسام میتابد این نور از جسم منعکس شده و سپس میتواند از سوراخ کوچکی که در قسمت جلویی اتاق تاریک تعبیه شده رد شود و تصویر جسم را در دیواره پشتی اتاق تاریک تشکیل دهد. به همین ترتیب نوری که از اجسام تابیده میشود از سوراخ کوچک مردمک در چشم رد میشود و تصویری که میبینیم روی عدسی چشم تشکیل میشود”. البته بعداً پلاتر (plater) فهمید که تصویر اشیاء روی شبکیه چشم تشکیل میشود نه روی عدسی. در زمان کپلر این دیدگاه با نظریه پورتا مخلوط شد.
در دفترچه یادداشت لئوناردو داوینچی، طرحهای بسیاری در مورد ماهیت بینایی و اپتیک وجود دارد. البته درک او از این مسائل همواره دقیق و درست نبود. این طرح نمای برش عمودی از جمجمه و چشم است: همینطور که دیده میشود مسیر عصب اپتیک، به اشتباه، متصل به بطن قدامی مغز نشان داده شده است.
کپلر در واقع مصرف کننده کارهای علمی الحازن بود. کپلر نشان داد که چشم یک دستگاه اپتیک است و از همان قوانین اپتیک که بوسیله مسلمانان کشف شده بود تبعیت میکند. مفهوم اتاق تاریک در این دوره به تکامل رسید. دانشمندان دانستند که شبکیه همان صفحه گیرنده است و قرنیه و عدسی یک نوع واسطه انکساری هستند. با فهم خواص اپتیکی چشم، به اهمیت نزدیکبینی و استفاده منطقعی از عینک نیز پی برده شد.
کارهای دیگر باعث شد سؤالات جدیدی برای دانشمندان پیش آید. یکی از سؤالات این بود: “در صورتی که چشم یک دستگاه اپتیکی است، تصویر اشیاء باید بطور وارونه روی شبکیه چشم تشکیل شود”. Scheiner مدت کوتاهی بعد از کپلر موفق شد. این مسأله را به طور تجربی نشان دهد. برای این کار او یک دریچه کوچک در قطب خلفی چشم یک حیوان ایجاد کرد. او همچنین توانست شاخصهای اپتیکی چشم را اندازه گیری کند. بدین ترتیب که آینه هایی با انحنای مشخص را در کنار چشم قرار داد تا آینه ای پیدا کند که اندازه تصویر تشکیل شده روی آن، با اندازه تصویر تشکیل شده روی قرنیه یکسان باشد. بدین ترتیب قطر انحنای قرنیه را اندازه گیری کرد. با وجود اندازه گیری های دقیق از شاخص های اپتیکی چشم، یکی از مسائل بغرنج آن دوران چگونگی تطابق در چشم بود تنها چیزی که آنان میدانستند این بود که اگر چشم میتواند هم اجسام دور و هم اجسام نزدیک را به وضوح ببیند. پس یک دستگاه اپتیکی دینامیک است. آنان تطابق را یکی از خواص چشمهای سالم میدانستند نه همه چشمها. فرمولهایی که کپلر برای مشکلات تطابق، ابداع کرد، باعث شد فیزیولوژیستها به مدت دو قرن در گمراهی باقی بمانند.
کپلر معتقد بود که تطابق از طریق یک نوع فرآیند انقباض و انبساط در چشم صورت میگیرد. بدین صورت که این انقباض باعث میشود یا قطر قدامی خلفی چشم کوچکتر (و به تبع آن قطر افقی آن بزرگتر) شود و با اینکه باعث میشود عدسی از محل خود جابه جا شده به شبکیه نزدیکتر شود سایر دانشمندان، احتمالات دیگری نیز مطرح کردند. از جمله Descartes معتقد بود علاوه بر تغییراتی که ماهیچههای خارج چشمی در طول محوری چشم ایجاد میکنند، برخی عضلات باعث تغییراتی در شکل عدسی میشوند. برخی از دانشمندان از جمله William Briggs از نظریه تغییر شکل عدسی طرفداری میکردند. سایرین (از جمله Hire و Haller) معتقد بودند که تطابق ناشی از واکنش مردمک است. طبق این نظریه که بر مشاهدات Scheiner استوار بود، برای دیدن اشیاء نزدیک مردمک تنگ میشود و بنابراین جسم به وضوح دیده میشود. او کشف کرده بود اشیا از خلال یک سوراخ باریک (pin-hole) با وضوح بهتری مشاهده میشوند. برخی نیز مانند Ramsden و Albinus اعتقاد داشتند تطابق به کمک تغییر در انحنای قرنیه صورت میپذیرد. Jurin در توجیه نظریهای که معتقد بود تطابق به کمک تغییر در انحنای عدسی صورت میگیرد، به بسط یک فرضیه پرداخت که براساس آن تغییر در انحنای عدسی به دلیل جابجایی مایع مورگانی داخل عدسی، صورت میگیرد. برخی دیگر نیز مثل Leeuwenhook و Thomas Young معتقد بودند که عدسی مانند یک ساختار ماهیچه ای میتواند به طور مستقل، منقبض شود. گرچه Young در مطالعات فراوان و طاقتفرسای خود روی ساختار عدسی، نتوانست اثری از شاخههای عصبی در عدسی پیدا کند. با این همه، او همچنان معتقد بود که این اعصاب وجود دارند. علیرغم غلط بودن آناتومی Young ، وی توانست قدم بزرگی در حل مسله تطابق بردارد. او با مطالعه روی چشم خودش دریافت که حذف اپتیکی قرنیه از چشم، اثری بر تطابق ندارد و به این تربیت نتیجه گرفت که محل تطابق، قرنیه نیست. او یک عدسی ضعیف شیئی میکروسکوپ را به کمک مقداری آب (بین عدسی و قرنیه) روی قرنیه خود قرار داد و بدین ترتیب قرنیه خود را خنثی کرد. همچنین Young چشم خود را بین دو حلقه فلزی ثابت کرد بدین صورت که یکی از آنها را روی سطح قدامی چشم گذاشت و با چرخش تا حد ممکن به داخل فشار داد. حلقه دوم را که متعلق به یک کلید کوچک بود، در سطح خارجی چشم بین کاسه چشم و حدقه فشار داد تا جایی که phosphine تغییر نکرد (چنانچه اگر قطر چشم تگرغییر میکرد اندازه phospheneباید تغییر میکرد) او نتیجه گرفت که تطابق، ناشی از تغییر اندازه چشم نیست. او همچنین معتقد بود که تطابق به علت تغییر شکل سطحی قدامی عدسی است و نه جابجایی خود عدسی.
به عنوان یک دلیل دیگر برای این نظریه، او به حقیقت اشاره داشت که در آقاکی، تطابق وجود ندارد. با این همه او نتوانست ساز و کار مشخصی برای چگونگی تغییر شکل عدسی پیشنهاد کند. ۵۰ سال دیگر طول کشید تا عضله مژگانی کشف شود. سرانجام Helmohltz با کمک فیکوسکوپ خود توانست تغییرات انحنای عدسی را مشاهده کند و ماهیت تطابق را تشریح نماید. کارهای Helmohltz نطقه پایانی بود بر سیل نظریهپردازیها در مورد تطابق. نظریاتی که علیرغم اینکه براساس آزمایشات Young غیر منطقی بودند، همچنان ارائه میشدند و مورد توجه قرار میگرفتند.
یکی دیگر از کسانی که مصرفکننده پژوهشهای الحازن بود، Donders بود. Hirschberg در مورد کارهای او گفته است: “کار Donders به وضوح مناظر آلپ زیر آسمان صاف و آبی است. هر فصل از کتاب او به مانند منظره یک دره است. نثر او آراسته است و به همین دلیل تأثیرگذار و ماندگار بوده است.” مشاهدات او بینقص بودند اما این مشاهدات او را جاودانه نساختند بلکه مهمترین کار وی تحلیلهای حیاتی وی بود. پیش از این کار، دانشمندان عیوب انکساری را براساس عینکی که تجویز میشد طبقه بندی میکردند. از نظر آنان نزدیک بینی، حالتی بود که بیمار نیازمند عینک مقعر بود و پیرچشمی وضعیتی بود که در آن عدسی محدب لازم میشد. معمای پیرچشمی این بود که چگونه پیرچشمی گاهی در جوانان اتاف می افتد. آنان این حالت را “دید پیر در فرد جوان” می نامیدند. Donders عیوب انکساری را از اختلال در تطابق جدا کرد. در ضمن او دوربینی را به عنوان حالت متضاد نزدیک بینی معرفی کرد و تفاوت آن را با پیرچشمی مشخص کرد. بدین ترتیب واژه “دید پیر در فرد جوان” منسوخ شد.
Franciscus Cornelis Donders
همچنین واژه “امتروپی”، از ابداعات اوست. سالها پیش از Donders، Thomas Young آستیگماتیسم را توصیف کرده بود اما مسائل مهم زیادی در این باره وجود داشت که همگی توسط Donders روشن شد.
او علاوه بر طبقه بندی واضح عیوب انکساری، جنبه های بالینی این عیوب را بخوبی تشریح کرد و فرمول کلاسیک تعیین محدوده تطابق را ابداع نمود. او همچنین برای طبقه بندی پیرچشمی محدوده تطابق را در سه گروه نسبی، مطلق و دو چشمی قرار داد و همچنین موفق شد نشان دهد، اصلاح پیرچشمی باعث میشود سر درد از بین برود. در آن دوران با تحصیل اطلاعات هزاران بیمار، نزدیک بینی از جنبههای مختلف مورد بررسی قرار گرفت. در سال ۱۸۶۴، کتاب Donders با نام “ناهنجاریهای تطابق و انکسار” منتشر شد. البته ارزش این کار تا سال ۱۸۷۳، کتاب Donders با نام “ناهنجاریهای تطابق و انکسار” منتشر شد. البته ارزش این کار تا سال ۱۸۷۳ که Cuigenet آزمون سایه را با استفاده از گشادکننده های مردمک معرفی کرد، شناخته نشد. در واقع Donders چشمانداز جدیدی در چشم پزشکی گشود. برای مثال پس از کارهای Donders، asthenopia برای چشم پزشکان تبدیل به یک بیماری معمول و آسان شد در حالی که قبل از این تصور میشد که این بیماری مربوط به شبکیه است و Mackenzie (که خود مبدع این واژه بود) چنان اهمیتی برای آن قائل بود که مدتهای فراوانی را صرف کشف یک درمان مناسب برای آن کرد و حتی به همین منظور سفرهای دریایی زیادی انجام داد.
کتاب مشهور و تأثیرگذار Donders که در سال ۱۸۶۴ منتشر شد.
یک قرن پس از کپلر، توجه دانشمندان به فیزیولوژی پایه چشم معطوف شد؛ در سال ۱۶۶۸، Mriotte نقطه کور را کشف کرد. Briggs در سال ۱۶۷۶ موفق به کشف optic papilla شد. Porterfield در سال ۱۷۵۹ نشان داد که نقطه کور، دقیقاً محل ورود عصب بینایی است. او همچنین برخلاف نظر Marriotte اصرار داشت که محل اصلی بینایی شبکیه است و نه کیاسما. در این دوران، اتفاقاتی که پس از تحریک شبکیه به وسیله نور، در شبکه عصبی روی میدهد و منجر به درک تصویر میشود، همچنان ناشناخته ماند.
Thomas Young ثابت کرد کرد که اندازه چشم حین تطابق تغییر نمیکند.
این مسأله بخوبی در اظهارات دانشمندان آن زمان از جمله Porterfield منعکس شده است: “رابطه بین ایده ها با تصویری که روی شبکیه تشکیل میشود و همچنین با عصب اپتیک و مغز برای ما ناشناخته است و به نظر میرسد که چیزی است که کاملاً مربوط به اراده خداوند است، علیرغم آنکه Briggs نظریه “نقاط مربوط” را از ارائه داد، دید دو چشمی همچنان یک مسأله فراطبیعی و الهی در نظر گرفته میشد. از نظر Porterfield دید دو چشمی مربوط به واکنش روح بود. این اعتقادات تا قرن ۱۹ باقی بود.
با ابداع استرسکوب توسط Wheatstone و نیز مطالعات David Brewster مسأله دید دو چشمی به صورت یک مسأله علمی مطرح شد. در قرن ۱۹ کارهای Johan Muller با مطالعات Listing تکمیل شد و نتیجه آن، کشف قانون Listing در سال ۱۸۵۷ بود. پس از آنکه Helmholtz نشان داد که نه تنها دیسک بینایی بلکه اعصاب بینایی نیز به نور غیرحساس هستند، Muller قابت کرد که لایه سلولهای استوانهای و مخروطی گیرنده نور میباشند. سپس در سال ۱۸۵۲ توجه Weber به حضور منحصر به فرد سلولهای مخروطی در ماکولا جلب شد و این نظریه را ارائه داد که سلولهای مخروطی تنها گیرنده های نوری هستند.
****این نوشته پیش از این در مجله پرتو بصیر با ترجمه دکتر فرساد نوری زاده منتشر شده است.